قصه گویی شیرین: از اینجا تا ابد با یک یاور


سرویس خبر شماره: 2010970
8 آوریل 1403 در 10:39 ب.ظ.
17.1 هزار امتیاز خبر|

51نقطه نظر

خاطره اولین امضا نوشته مجتبی جباری

مجتبی جباری یکی از بازیکنان فراموش نشدنی استقلال از روزی می گوید که همراه با تیم بزرگسالان به گرگان رفته بود اما هیچکس او را نمی شناخت اما پس از درخشش در آن مسابقه هواداران خواستند از او امضا بگیرند.

قصه گویی شیرین: از اینجا تا ابد با یک یاور

به گزارش “مجله اخبار فوتبال”، سال اول برای بازی در رده جوانان به دلیل رفاقت با افشین سرداری که مربی برادرم بود به تیم اتکا تهران رفتم. دوست نداشتم به تیمی بپیوندم که برایم سخت بود یا من را نمی شناخت. یک تیم معمولی که چند سال دوام نیاورد اما به نوعی برای من مناسب شد!

تیم امید «اتکا» به قدری ضعیف بود که از من خواستند سال اولم برایشان بازی کنم. یادم هست آن فصل فقط یک بازی بردیم، آن هم مقابل بهترین تیم «ندسا» که اتفاقاً تازه کار بود، من در آن بازی گل زدم. بعدها با حمید غنی زاده بازیکن تیم «ندسا» در ابومسلم همبازی شدم. غنی زاده به من گفت لامسب باید بعد از این مسابقه همه ما را کچل کند و او را به پادگان پست بفرستد.

سال بعد به راه آهن برگشتم و در جوانان و امید آنجا بازی کردم. فقط بازی در سطح بالاتر به من اعتماد به نفس زیادی داد و تاثیر عجیبی روی کیفیت بازی ام گذاشت.در یکی از مسابقات خدا رحمت کند رضا احدی که سرمربی تیم امید استقلال بود. من فوتبالم را تماشا کردم، سپس سرمربی تیم «بهرام امیری» همچنان می خواست با من قرارداد ببندد.

2004889

این را بعداً بهرام امیری برایم تعریف کرد و گفت رضا احدی گفته بود بازی عجیب مجتبی مرا به یاد دوران جوانی خودم می اندازد. با آقا رضا در ورزشگاه مرغوبکار قرار گذاشتیم تا در مورد قرارداد صحبت کنیم. بعد از بازی به رختکن رفتم. و به آقا رضا گفتم من می خواهم، امیدوارم برای استقلال بازی کنم نه برای تیم جوانان و چند وقت پیش هم نمی گفتند که الان می تواند در تیم جوانان بازی کند و ما این فرصت را به یک بازیکن می دهیم. بازیکن آینده دار

گفتم اگر حق و توانایی داشته باشم می خواهم برای امید بازی کنم. سال بعد بهرام امیری بهترین بازیکنان امید تهرانی را به استقلال آورد که بیشتر آنها کاپیتان تیم های خودشان بودند. کاپیتان ما رامین محرم نژاد بود که واقعاً شخصیت جالب و منحصر به فردی داشت، کارهای عجیب و غریبی نمی کرد، مدافع بزرگی هم بود.

2004891

تمام عشق فوتبالیست ها یاد این تیم امید استقلال باشید. چون آنقدر خوب بودیم که به راحتی قهرمان تهران و دوم کشور شدیم و اینکه در جام حذفی به جای تیم اول استقلال به نیمه نهایی رسیدیم که در نهایت مقابل تیم فجرسپاسی شکست خوردیم. و حذف شدند. به هر حال من در اکثر مسابقات در ترکیب اصلی بودم و با اصرار مربی جوان استقلال چند بار برای آنها بازی کردم، مثلا مقابل پرسپولیس.

زمان سربازی بازیکنان امید فرا رسیده است و هر کدام باید به فکر سربازی می افتادند. بیشتر استعدادها در این رده سنی و زمانی که رویا می بینند در حاشیه هستند. دلیلش خیلی روشن است. سهمیه تیم های خوب برای بازیکن سرباز محدود است و خیلی ها مجبور به خدمت می شوند و بعد… خداحافظ رویای کودکی.

اما هنوز 2 سال برای جوانان و 4 سال برای امیدها فرصت بازی در این رده برایم یکنواخت شده بود. صمد مرفاوی مربی جوانان شد، به آنها گفتم دیگر نمی خواهم در این رده سنی بازی کنم. وی در پاسخ من گفت: قصد ما این است که امسال قهرمان کشور شویم و به همین دلیل خسرو حیدری، آندو تیموریان، منصور احمدزاده و چند جوان دیگر را به خدمت گرفتیم. با اکراه قبول کردم که بمانم.

در فینال ملی مقابل استقلال خوزستان پیروز شدیم و قهرمان شدیم. بعد از بازی به من اطلاع دادند که باید سریع برگردی و با تیم بزرگسالان به گرگان بروی! منصورخان پورحیدری دستور داده بود! به موقع به هتل آزادی (محل کمپ) رسیدم و سوار اتوبوس شدم. آن سال تیم دوست داشتنی استقلال پر از ستاره بود و همه جا را نگاه کردم و یک بازیکن بزرگ دیدم..

2004892

بهمن 78 هوا خیلی سرد بود و به بازیکنان بخاری می دادند اما من نداشتم! مهدی پاشازاده به سمتم آمد و کمی گپ زد تا یخ بشکند، سپس پیراهن گرمش را درآورد و به من داد. در راه گرگان سکوت کردم و تمام مدت خواب می دیدم. برای ناهار به یک رستوران خوب در راه رفتیم. جریانی از مردم برای گرفتن امضا بازیکنان را احاطه کرده بودند. کسی مرا ندید! اگه امضا کردی چی! کدام تیم! پر از ستاره های درخشان؛ محمد نوازی، علی سامره، یدالله اکبری، فراز فاطمی، مهدی پاشازاده، هادی طباطبایی، علی نیکبخت، مجاهد خدیراوی و بسیاری از بازیکنان برتر…

اون موقع آوردن یه بازیکن هجده نوزده ساله به تیم بزرگ خیلی سخت بود! اونم استقلال!! در هتل گرگان، هادی طباطبایی با من صحبت کرد تا من را به دیگران نزدیکتر کند، اما هادی نمی دانست که من خیلی خجالتی هستم.

روز بازی روی نیمکت مشغول خیالبافی بودم که منصورخان به من و مجاهد گفت: بین دو نیمه بدن خود را گرم کنید و در شروع نیمه دوم به میدان بروید… رویا را به واقعیت وصل کنید!! اواسط نیمه دوم بود که محمد نوازی یک پاس محکم و دقیق به من زد. قدمی برداشتم و برگشتم و توپ را برای فراز فاطمی فرستادم، یکی یکی بود، دروازه بان را دریبل زد و گل سوم را زد.

نوازی اولین کسی بود که مرا در آغوش گرفت و بعد من در میان دایره شادی قرار گرفتم. وقتی می گوییم حزب به پوستش نمی خورد، بیوگرافی من در آن زمان بود. بازی را با سه یا چهار گل بردیم و وقتی برگشتیم به همان رستوران رفتیم. فرقش این بود که همه مرا می شناختند و از من امضا می خواستند. یادم نمی آید قبل از این مسابقه چیزی امضا کرده باشم! هیچکدام از امضاهای من مثل هم نبود! اما به نوعی کار من را راه اندازی کرد.

2004893

PS: این یادداشت نوشته مجتبی جباری است و در یکی از مجلات منتشر شده است.

مجله اخبار فوتبال داخلی